یا مولا...
با این دوگانگی چه کنم که قلبم را تابِ از تو یاد نکردن نیست و قلم را تابِ از تو نوشتن
مگر می شود فکر کرد و به تو فکر نکرد؛ دید و تو را ندید؛ شنید و تو را نشنید؟!
مگر می شود دوست داشت و تو را دوست نداشت؟!
مگر می شود نوشت و تو را ننوشت؟!
چگونه شعله های دوست داشتنت در دلم زبانه بکشد، و یک یک یاخته های قلبم را به خاکستر ننشاند؟!
چگونه قلم به نیّت نوشتن نامت بر صفحه دفتر فرود آید و دفتر را به آتش نکشاند؟!
نمی دانم این دفعه چندمی است که نامه ای را نذر ضریح دستانت می کنم و نمی دانم چندمین بار است که آن را برای همیشه، در کشوی بی حاصلی های عمرم بایگانی می کنم.
هنوز خاطرات موهومی را از سواحل چشمانت. از ازلی ترین لحظه های حیاتم، به خاطر می آورم و همین خاطرات اند که فرضیه پوشالی منکرانت را در ذرّه ذرّه وجودم منسوخ می کند.
این نامه، نامه نیست؛ این نامه، مرثیه ای است ابدی از روحی سرگردان؛ که جز تو کسی را ندارد و تو را هم...
در تمام سال هایی که کوله بار نبودنت تنها رفیق شانه هایم بود؛ روز به روز، شب هایم ابدی تر شده اند.
اگر از اتاقم ببپرسی، سال هاست که پنجره ها حال و روز خوشی ندارند، ساعت، مدّت هاست که در مداری از سرگردانی، نبودنت را، ضجّه ضجّه، تیک تاک می کند.
راستی واقعاً جایت خالی بود هنگامی که در عید امسال، هفت سین سفره اتاقم را به رسم باستانی نبودنت چیدم:
«سرمای لحظه ها»، «سوز دقیقه ها»، «سنگینی روزها»، «سیاهی ماه ها»، «سکوت سال ها»، «سماجت ضجّه ها» و بالاخره هفتمین سین سفره، یعنی همین «سفره دلم» که جز خودت برای هیچ کس بازش نکرده ام. حالا که این نامه را برایت می نویسم، ساعت حدوداً چند دقیقه ای از نیمه های درد گذشته است و چیزی تا طلوع شکستن بغض هایم نمانده؛
این را گفتم تا اگر روزی پاکت بی نشانیِ نامه ام به دستت رسید و نیمه کاره اش دیدی، بدانی که حتماً گریه امانم نداده تا...